مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان طالع اغبر

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#مثبت_15 #گرگینه‌ ای #خون‌ آشامی #بدون_سانسور #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان طالع اغبر

رمان طالع اغبر به نویسندگی یاسمن فرح زاد که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود رمان طالع اغبر از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان طالع اغبر

رمان طالع اغبر سرگذشت سورن، برادر حرومزاده البرز محتشم الفای خون‌ اشام هاست که ۱۵ سال پیش به دلیلی به شکل یک مار پیتون بزرگ تو یک درخت ارس زندانی شده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان طالع اغبر

مهمترین دغدغه ام در رمان طالع اغبر پردازش شخصیت هام بود و ایجاد سرگرمی و نشان دادن تاوان قضاوت نابجا.

پیام های رمان طالع اغبر

رمان طالع اغبر بیشتر جنبه سرگرمی داره ولی در کنارش از اداب و رسوم غلط مثل اعتقاد به نحسی و شوم بودن نیز اشاره شده.

خلاصه رمان طالع اغبر

رمان طالع اغبر روایت یه طلسمه یه طالع سیاه و ترسناک!

درخت ارسی که تو خونه پدرخونده‌‌ام هست معمولی نیست. هر سال یک دختر باکره رو زیر اون درخت سیاه تا سر حد مرگ تحریک می‌کرد و بعد جسم پر از شهوتشون روی یک تخته سنگ قربانی میشه.

یک مار پیتون سیاه رنگ داخلش لونه داشت، با چشمای قرمز ترسناکش! هر بار به تماشا می‌نشست که چطور خون قربانی ها به خورد ریشه های اون درخت سیاه میره، تماشا می‌کرد و دندون هاش رو برای انتقامی سخت از البرز و افرادش تیز می‌کرد.

پدرخونده‌ ام انسان نبود و من نمی‌دونستم با چی طرفم!

یه شب، اون درخت من‌ رو فراخوند، مار سیاه پیتون دور بدنم پیچید و من شبیه یک عروسک، از داغی و فشاری که داشت به تنم میاورد مسخ شده بود.

اون هیولا با پیوند عمیقی که بین جسم هامون ایجاد کرد، ازاد شد و من‌و غنیمت جنگی به حساب آورد، به عنوان جفت، اسیر غل و زنجیر انتقامش شدم.

(اغبر به معنی شوم/تاریک/غبارآلود)

مقدمه رمان طالع اغبر

گویند توبه گرگ مرگ است، گرگ زاده و گرگ اصیل فرق ندارد، توبه که کند مرگ بر لب هایش بوسه میزند. گرگ را مجبور به توبه نکنید، گرگی که توبه کند اگر بمیرد اطرافیانش راهم به مرگ می‌سپارد.

طالع نحس است، شوم است، اغبر است.

دامنگیر که شود، وجودت را گرد سیاهی می‌پاشد.

یک راز هایی باید ساکت بماند، صداهایی را باید خفه کرد، گرگ را نباید بیدار کرد.

طالع نحس اگر شروع شود، روزگارتان با کرام الکاتبین است. جهنم می‌کند، گویی دوزخ را ارث پدرش می‌داند، عذاب و نحسی هدیه میزد.

یک وقت هایی درخت ریشه زده را باید خشک کرد.

یک وقت هایی باید چشم بر جسم دریده شده طعمه گرگ بست.

اگر زوزه گرگ توبه کار را شنیدی، بگریز. در جست‌و جوی تو خواهد آمد و تا تورا بند در طومار آشفته دوزخ نکند، رهایت نمی‌کند.

طالع نحس و شومه من، جام خونین در دستانم می‌دهی، گویی مرا به مرگ فرامی‌خوانی.

با چشم هایت برایم خط و نشان می‌کشی، با سیاهی‌ات درآغوشم می‌گیری. روی تخت گناه و شهوت مرا می‌خوابانی.

بوسه بر جلوه تیره و تارم میزنی.

در پیچ و خم بدن مردانه‌ت اسیرت می‌شوم.

صدای بم و مردانه‌ت را می‌توانم نقاشی کنم، هرچه تورا می‌بینم تصویر یک مار سیاه جلویم قد راست می‌کند.

تو مرا به ورطه نابودی می‌بری.

یاسمن فرح زاد

مقداری از متن رمان طالع اغبر

بیایید نگاهی بندازیم به رمان طالع اغبر اثر یاسمن فرح زاد :

به چهره غرق در خوابش خیره مونده بودم. زمان و مکان برام معنایی جز دیدن چهره آرومش نداشت.

موهای مشکی بلندش روی بالشت تیکه ای از آسمون بود. همون قطر تاریک، همون قدر زیبا، همون قدر درخشان.

به در اتاقش تکیه زدم و با لبخندی که از یادآوری چهره خوشحال امروزش رو لبم می‌رقصید، تماشاش می‌کردم.

دست فرمونش ناشیانه و درعین حال راضی کننده است.

– آقا چایی براتون آوردم. تشریف نمیارید؟

نگاهم رو از جسم مچاله شدش روی تخت خواب صورتیش گرفتم. در اتاق رو آروم بستم و روی مبل های راحتی وسط خونه لم دادم.

-چه خبر خاتون؟ اوضاع چه طوره؟ خوبی؟ زانو دردت بهتر شد؟

پیرزن لبخند مطینی تحویلم داد، با احترام سری خم کرد و سینی چای و ظرف آجیل رو روی میز دایره ای قرار داد.

– بنده نوازی می‌فرمایید احوال منه پیرزن‌و می‌پرسید. سایه‌تون رو سرما! همه چی خوبه.

سری تکون دادم، با اشاره دستم، روبه روم نشست. مشتی آجیل از تو ظرف برداشتم و به پشتی مبل تکیه زدم.

– اوضاع روحی نهال چه طوره؟

– بعد اینکه آدماتون پسره رو گوش مالی دادن آقا، طرف غیب شد. زهرترک شده بود. یه پیام به نهال داد که بهم نمی‌خوریم. یه چند روز دپرس بود ولی الان خوبه. همه چیزو براتون تو پیام هام گفتم آقا.

نگاهم رو تنگ کردم.

–  پسری به اسم سعیدو انگار تو پیام هات جا انداختی، جدیده؟

برای ثانیه ای رنگش پرید، دست های کهنه‌ش تو نور ملایم هال که فقط توسط نور ترک ریلی آشپزخونه روشن شده، لرزید.

– هیچ کس به خدا آقا…م…من…

هیشی زیر لب گفتم، با چشم های تیزم به اتاق نهال اشاره کردم که لب گزید و صداش رو پایین آورد.

– نترس خاتون، سوال کردم جدیده؟! برو خدات‌و شکر کن امروز کیفم کوکه دارم ملایم می‌پرسم وگرنه سهل انگاری تو گزارشایی که برام می‌فرستی میدونی یعنی چی؟!

از دیدن مردمک های سرخم که اسیر در دریای شیری رنگی می‌لرزید، چشم هاش درشت شد.

نگاه ترسیده و هول زدش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت:

– رو سیاهم آقا! دخترتون جونه، بَرو رو داره ماشاالله! خوشگله، درسخون. خب خواستگار میاد واسش. نمی‌تونم که در خونه رو گل بگیرم، نهالم تو گونی بپیچم.

سری تکون دادم، درحالی که صدام ناخواسته بم تر و چشم هام سرخ تر میشد لندیدم.

– در اینجارو نمیشه گل گرفت ولی اونی که میاد نزدیک دخترم‌و با پای خرد شده تو گونی می‌فرستم قبرستون!

نگاه خاتون اندکی لرزید، با انگشت های چروک و پینه بسته‌ش استکان چایی رو برداشت و آروم و مطیع گفت:

– سعید خواستگار یا دوست پسر نهال نیست، فقط همکلاسیشه که تو یه مغازه عطر و ساعت فروشی کار میکنه. نهال فقط یه ساعت از اونجا می‌خواست.

– برای خودش؟!

– نمیدونم آقا، فکر نکنم. واسه شما می‌خواست. چند وقتی هست هی تو پیج های اینستاگرام و آنلاین شاپ ها دنبال ساعت مردونه می‌گرده. می‌خواست واسه تولدتون کادو بگیره. یه وقت به روش نیارید بچه کلی ذوق داره.

گفتار نیک همیشه برای آدم آب رو آتیشه، احساس کردم شعله های به خروش درومده کم کم فروکش کردن و حس خوشحالی و خرسندی لبخند رضایت رو لب هام کاشت. نگاهم رو به در بسته اتاقش دوختم.

سکوت حتی با شکستن قولنج اثاث خونه هم درست حسابی شکسته نمیشد، ذهن خسته و آشفته‌م به این سکوت و تاریکی و شنیدن حرف های خوب و شیرین نیاز داشت، طوری که بدون قند و نقل چایی تلخم رو مزه مزه کردم.

از همون اوان کودکی از ذوق و علاقه‌ش به خودم لذت می‌بردم.

– آقا، جسارتاً چی باعث شد زودتر تشریف بیارید؟ آخرین سری گفتید اوایل مهر میاین دیدنش.

استکان خالی چایی رو داخل سینی مسی گرد برگردندم.

– دلم تنگ شده بود؛ میخوام ببرمش عمارتم. این تابستون می‌خوام بیاد ور دل خودم.

– عمارت شخصی خودتون؟ همونجا که اون درخت ارس…

بین کلامش پریدم و جدی گفتم:

– همونجا خاتون! خونه خودم، همون خونه ای که وسط جنگله و نزدیک روستای بهارک! مشکلیه؟

نگاه دزدید. از همون اثنا با خودش نزاعی مختصر ولی خشنی داشت. برعکس بابک طمانینه لبخند محوی زد و ملایم، طوری که از آوای کلامش احتیاط چکه می‌کرد گفت:

– شما اختیار دار نهالید. بزرگ ترشی. اصلح تر از شما مادر گیتی نزاییده فقط…اون درخت شوم…خب برای نهال که نمیدونه شما چی هستید و خونه ای که پر از خون‌آشامه یکم…چی بگم آخه! بهتر نیست یه جای دیگه ببریدش؟!

خونسرد یک پسته مغز کردم و تو دهنم انداختم.

– من آلفام خاتون، اون خونه پدریمه و امن ترین جاییه که می‌تونم ببرم. درمورد اون درخت، مراسم انجام شده. لازم نیست نگران باشی.

ابروهای تاتو شده قیطونیش بالا پرید.

– به این زودی آقا؟ مگه تاریخش هشتم شهریور نبود!

دستی به انحنای گوشه چشمم کشیدم، خستگی مثل یک مار موزی درون چشم هام می‌خزید و مدام تو سرم تیس تیس می‌کرد.

– درخت بی‌قراریش زودتر شروع شد، زمین لرزه های خفیف داشتیم. اهالی روستا از شیون جنگل گله می‌کردن.

با نگرانی دستی به زانو هاش کشید و آروم گفت:

– یعنی سه ماه زودتر اثر طلسم ازبین رفته؟! محفل جادوگرا در این مورد چیزی نگفتن؟

درحالی که چشم هام رو می‌مالیدم خشدار گفتم:

– چیزی نیست خاتون، خسرو حواسش هست، نیازی به نگرانی نیست. تو فردا وسایل نهال‌و جمع کن. خودتم بخوای می‌تونی بیای.

از جام بلند شدم و درحالی که چهره نگران و چشم های آشفته‌ش رو نادیده می‌گرفتم، سمت اتاق مهمان رفتم و ادامه دادم.

– خستم خاتون، به نهال یادم رفت بگم این تابستون باهام میاد. صبح بهش بگو که اگه کلاس تابستونی برداشته یا می‌خواد برداره کنسل کنه.

چشم خفیفش رو احتمالاً اگر سکوت محض نبود نمی‌شنیدم و اون لحن لرزون و دلواپس رو احساس نمی‌کردم.

وقتی روی تشک دراز کشیدم مهره های گردنم تیر کشید، هوای آلوده تهران برای منی که همش سرم تو بیشه و ریشه‌ست مزخرفه!

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی از رویه های تازه شسته شده پتو و بالشت که بوی گل رز می‌داد، تو ریه‌م فرستادم.

تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم در اتاق باز شد، صدای وانتی که زوری اجناس مردم رو می‌خواست بخره رو مخم بود.

روی تشک طاق باز شدم که با افتادن یک جسم سنگین روی هیکلم چشم هام تا آخرین حد ممکن باز شد.

– صبح عالی متعالی بابای جذابم!

قلبم نامتعادلم با دیدن چهره شاد و موهای باز و لختش قدری آروم گرفت و اون هیجان و نگرانی خاموش شد.

نفس عمیقی کشیدم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم:

– سر صبحی چه وضع از خواب بیدار کردنه بچه؟

لب هاش رو غنچه کرد، پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت. درحالی که برگه ای تو مشتش مچاله میشد، روی تنم خم شد. کف دستش رو روی سینه برهنم گذاشت.

از یخ بودن انگشت هاش روی عضلات داغ و پر حرارتم خوابم پرید.

– نهال بزرگ شدی، این چه حرکاتیه از خودت درمیاری؟

روی گونم رو محکم بوسید.

سرجام نشستم، ملافه سر خورد و افتاد. کمرش رو دو دستی نگه داشتم. تماشای هیجان و ذوق دخترونه‌ش دلتنگی هام رو یادآوری می‌کرد. در پس چهره گلگون و خوشحالش برق شوق و ذوقی عجیب می‌درخشید. مطمئنم چیزی که تا این حد اون رو سر وجد آورده جالب و شنیدنیه!

– بابا البرز. البرز جونم یه چیزی بگم؟

درحالی که هنوز تو منگی خواب و زهرترک شدن به خاطر بیدار کردنش گیر بودم، کف دستش رو بوسه زدم و خندیدم.

– جونم پفک خانم؟ چیشده عزیزدلم؟

– من برم اینجا؟ تولوخدا!

برگه ای شبیه تور تفریحی جلوی صورتم گرفت، وزنش روی پاهام بود، با هیجان برگه رو جلوی صورتم نگه داشت.

– ببین کشتیه رو! این کشتیه واسه بابای پارمیسه. باورت میشه؟ می‌خواد واسه تولد داداشش اونجا جشن بگیره بعدش تو کیش هتل دارن. آتیش بازی دارن، قراره بریم پایاب! منم دعوت کرده برم؟ یه ماه تور رایگان باباش برای دوستای صمیمی پارمیس درنظر گرفته! توروخدا…خاتون گفت تو اجازه بدی می‌تونم…برم من خیلی…

بین تمام کلماتی که با انرژی وصف نشدنی پشت هم ردیف می‌کرد و جملات کامل و ناقص می‌ساخت نفسش گرفت.

سرفه های خشکی که گلو و سینه‌ش رو به خس خس انداخت، دلواپس برگه رو کنار گذاشتم و شونه هاش رو چسبیدم.

– نهال؟ خوبی بابا؟ اسپری بیارم؟

درحالی که مشتش جلوی دهنش بود و سرفه می‌کرد، سری به معنی نه تکون داد.

با اخم ریزی، دستم رو زیر باسنش گذاشتم.

بدنش رو به سینه‌م تکیه زد، دستش رو به سینه‌م چسبوند. بلندش کردم و روی میز تحریر چوبی که نزدیک پنجره بود نشوندمش. روی صورت سرخش خم شدم و به نفس های نامنظمش گوش سپردم.

از کشو میز یک بسته آکبند اسپری استنشاقی بیرون کشیدم. همیشه، همه جای خونه، هر کشو، هر کمد یک دونه بود. خودم به خاتون گفته بودم همه جا چند تا بسته بذاره.

از آخرین باری که بهش حمله دست داد خیلی می‌گذشت ولی دلم نمی‌خواست وقتی تنهاست و کسی کنارش نیست، باز این اتفاق تو خونه بیفته.

اسپری رو که سمتش گرفتم، دستم رو رد کرد.

– ن…نه نمی‌خوام…خ…خوبم.

اشک کنار چشم هاش رو پاک کرد، پنجره رو باز کردم. هوای

تازه که به ریه هاش دوید، سرفه هاش کمتر شد. چند بار عمیق و محکم نفس کشید.

چند ثانیه نگران بهش خیره شدم. مردمک های لرزونش رو بهم دوخت. از دیدن عضلات بالاتنم با شیطنت و بی‌حالی خندید…

***

ناخواسته مجذوب اون هیکل درشت شدم که جای پنجه های گرگ روی قفسه سینه‌ اش و پهلوی چپش و بازوش به چشم می‌خورد.

– پدرخونده‌ ات میاد ت…تورو ببر پیش خودش.

نگاهم یک آن به مردمک هاش گره خورد. کف دستم عرق کرده بود و قلبم داشت تند می‌کوبید. پوزخندی زد، خاکستر سیگارش رو تکوند.

– میدونی…ق…قصد ندارم جلوش‌و بگیرم!

آب گلوم رو قورت دادم. یک قدم جلو رفتم و محتاط پرسیدم:

– ی…یعنی اجازه میدی برم؟

– البته!

بعد لبخندی زد، لبخندی که شبیه لبخند نیست. شاید اگر یکم لطیف می‌خندید باورم میشد ولی اون شرارت و عداوتی که داشت بهم دهن کجی می‌کرد، شبیه فرمان آزادی نیست.

کم کم طرح اخم غلیظی ابروهای هلالیش رو پیوند داد. پنجه اش مشت شد.

– ولی تو…با میل خود…ت نمیری عزیزم!

سکوت کردم، از جاش بلند شد، سیگارش رو از پنجره بیرون انداخت و روبروم ایستاد. به زحمت سر بالا گرفتم و با بغض نگاهش کردم.

گردن کج کرد، شبیه پسرکی شرور دستی به ته ریشش کشید و با لحنی آکنده از تمسخر گفت:

-ج…جونت‌ و بهم بدهکاری، خیانتت و اعتماد بر باد رفته‌م رو د…باید درست کنی. من بهت گوشی دادم تا یادت نره انسانی ولی تو زنگ زدی به د…شمنم! با اینحال بازم زندگیت‌و ن…نجات دادم! باعث شدی دیگه دلم نخواد…ملایمت در برابرت داشته باشم! تو از این اعتماد دوستانه…سو استفاده کردی…

احساس سردرگمی داشتم، گم شده در مه! با یک عالمه هیولا و قاتل!

– م…من متاسفم…م…من فقط…

– هیش کوچولو…

انگشت اشاره آلوده به توتون رو به اشکم مالید و تا روی لبم امتداد داد. از مزه اش دهنم تلخ شد.

– به نظرم، فرا…موش کردی بین خو…دت و البرز کی‌و ا…نتخاب کردی و قرار بود ع…عقد کنیم. یه عقد دائمی! بدون…حق طلاق.

سکوت کردم، دیواری از غم داشت روی شونه هام فشار میاورد، می‌خواستم تسلیم نشم، می‌خواستم اون دختری باشم که تا ثانیه آخر با سرنوشت شومش جنگید و کم نیاورد.

می‌خواستم قهرمان زندگیم باشم که بعداً به خودم ببالم که کم نیاوردم و تسلیم خواسته‌ تقدیر نشدم.

انگشت های دستم مشت شد، ناخن هام رو به کف دستم فشار دادم و جلوی ریزش اشک هام رو گرفتم.

– داری نا امیدم میکنی از آزادی؟!

سورن مجدد روبروم ایستاد، روی گونه های سرخم خم شد و با لحن بی رحمی لب زد.

– کار…ش…شیطان همینه، ناامیدی بنده ها از…رستگاری. نا امیدی از تمام مسیرا، ک…کمک برای بستن تک تک درایی که رو به خدا باز میشه.

با چونه لرزون و اشکی که با تمام توانم لب مرز فروریختن نگهشون داشتم، به چهره‌اش زل زدم و از بین دندون های قفل شدم لب زدم.

– ولی من فکر می‌کردم تو شیطان نیستی…

یک آن تمام اون سیاهی سیاره سوخته، خاکستر شد.

چنان شعله فروزانی درونش شعله کشید که حرارتش به بیرون پس زد.

پنجه مردونه‌ اش یقه مانتوم رو چسبید، هیکلم رو به دیوار کوبید. از دردی که تو شونه ها و ستون فقراتم نشست لب گزیدم ولی ناله نکردم.

درحالی که دو طرف پارچه مانتوم درست بالای سینم، بین انگشت هاش داشت مچاله میشد، دندون های عریان نیشش رو نشونم داد.

ترس شبیه یک نیروی بیش فعال خیره سر تو کل بدنم دوید و آلوده ام کرد به مهابتی غیرقابل انکار!

-ولی من فرزند شیطانم. فکر کردی چرا بهم میگن طالع نحس؟

سر جلو آورد، نمیدونم چطوری لکنتش از بین رفت. صداش به حدی دورگه و وحشتناک شده بود که نمی‌تونستم حتی نفس بکشم.

انقدر که نفس های سوزانش به گونم می‌خورد و من جز عنبیه ای به رنگ خون و آتش چیزی نمی‌دیدم.

– از کودکی پیشگویی شد نحسم!

نحسی‌ و با مرگ مامانم سر زایمانش نشون دادم. نفسم بوی شکنجه و عذاب میده! کسی به خواسته هام اهمیت نداده ولی دیگه توازنی درکار نیست، فقط خشمه، فقط حرف منه، خواسته منه! این انابت‌و بپذیر، همونطور که من‌و مجبور کردن بپذیرم! به نفعته خوی وحشیم‌و بیدار نکنی.
تو ثانیه های آخر، قبل اعدام آخرین امیدم، دست از جنگیدن برنداشتم و داد زدم.

– چی توی لعنتی رو، توی شیطان‌و راضی میکنه؟!

رگ های گردنش بیرون زده بود، نگاهش سوسویی کرد، حرف تا نوک زبونش اومد، ولی نگفت.

زیر لب لعنتی زمزمه کرد و بی هوا رهام کرد و پشت بهم با صدای خفه ای گفت:

– با البرز نرو…

اگر رمان طالع اغبر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم یاسمن فرح زاد برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان طالع اغبر

سورن ( آلفاست، خودخواه، مهربون، کمبود محبت و توجه، آسیب فکری و ذهنی دیده )
نهال ( بانمک، معصوم، زبون دراز، جنگجو )
البرز ( مقتدر، سرکرده، مهربون برای خانواده، بی رحم )

عکس نوشته

ویدئو

۳ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • عالیه خیلی قشنگه بهترین رمانه که خوندم عاشقش شدم منتظر جلد بعدیشم

    پاسخ
  • واقعا جذابِ و من عاشق شخصیتای رمانم هرکدوم یطور قشنگی جذابن و نمیشه گفت کی بهتره واقعا قلم نویسنده پراز ایده اس

    پاسخ
  • یعنی من قشنگ ترین رمانی که خوندم البته هنوز کامل نشده و فوق العاده کشش داره

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید